خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را