کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده