شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده