میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده