قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده