داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را