ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده