ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
پروندۀ جرم مستند را چه کنم؟
شرمندگی الی الابد را چه کنم؟
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
در شور و شر حجاز تنهاست علی
در نیمهشبِ نماز تنهاست علی
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
آن جانِ جهانِ جود برمیگردد
ـ بر اجدادش درود ـ برمیگردد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد