غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده