ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده