سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده