ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد