غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟