ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است