با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...