سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را