غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست