غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد