ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را