ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست