غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را