ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم