ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد