غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد