سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام