سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن