آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده