سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز