ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد