سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را