سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید