به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده