ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت