گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را