مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را