تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را