رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را