تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!