مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود