اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
شور بهپا میکند، خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا، در خود هر صبح و شام