او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است