صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است