این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را