خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد