اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را