تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن