پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست