اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید