برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی