سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود